محل تبلیغات شما



دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

زنده یاد قیصر امین پور


قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ‌كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
هم‌چنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا-پرياني كه سر از خاك به در مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي‌گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

هم‌چنان خواهم راند.
هم‌چنان خواهم خواند:
"دور بايد شد، دور."
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.

هيچ آيينه تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره‌هاست."

هم‌چنان خواهم خواند.
هم‌چنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است كه به فواره هوش بشري مي‌نگرند.
دست هر كودك ده ساله شهر، خانه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس تو را مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني‌اند.

پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.

زنده یاد

سهراب سپهری


امشب از آسمان ديده تو          روی شعرم ستاره می بارد

در زمستان دشت کاغذها          پنجه هايم جرقه می کارد

شعر ديوانه تب آلودم               شرمگين از شيار خواهش ها

پيکرش را دوباره می سوزد      عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است       گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نيانديشم           که همين دوست داشتن زيباست

از سياهی چرا هراسيدم            شب پر از قطره های الماس است

آن چه از شب به جای می ماند    عطر خواب آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو                 کس نيابد دگر نشانه من

روح سوزان و آه مرطوبت              بوزد بر تن ترانه من 

آه بگذار از اين دريچه باز                خفته بر باد گرم روياها

هم ره روزها سفر گيرم               بگريزم ز مرز دنياها

دانی از زندگی چه می خواهم        من تو باشم تو پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود                  بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته ست درياييست     کی توان نهفتنم باشد

باز تو زين سهمگين طوفانها             کاش يارای گفتنم باشد

بس که لبريزم از تو می خواهم         در ميان صحراها

سر بسايم به سنگ کوهستان         تن بکوبم به موج درياها 

آری آغاز دوست داشتن است      گر چه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نيانديشم            که همين دوست داشتن زيباست

فروغ فرخزاد


باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
 


خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید
به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها
تپش تب زده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید
ما بــه اندازه هـم سهـم ز دریا بردیم
هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعـــم غزلم را ز نگاه تو چشید
من كه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمد علی بهمنی



وقتی که گل در نمیاد سواری اینور نمیاد
کوه و بیابون چی چیه، وقتی که بارون نمیاد
ابر زمستون نمیاد، این همه ناودون چی چیه
حالا تو دست بی صدا دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه، خوابای خوب بغل بغل
انگار با هم غریبه ایم، خوبیه ما دشمنیه
کاش من و تو می فهمیدیم اومدنی رفتنیه
تقصیر این قصه ها، بود تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود
کسی حرف منو انگار نمی فهمه
مرده زنده , خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی ه
درده ما رو در و دیوار نمی فهمه
واسه ی تنهاییه خودم دلم می سوزه
قلب امروزیه من خالی تر از دیروزه
سقوط من در خودمه، سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی، از روز به شب رسیدنه
دشمنیا مصیبته سقوط ما مصیبته
مرگ صدا مصیبته مصیبته حقیقته
حقیقته حقیقته تقصیر این قصه ها بود
تقصیر این دشمنا بود اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها